جمعه 22 ارديبهشت 1391 |
يا احد
نشسته در خود
هستم؟ نيستم!
در انديشههاي دور
بر هم گرديده صدايم
بنويسم؟ ننويسم!
دلم هيچ ميزاني ندارد
آخر اين هم شد تصميم
انجام دهم؟ ندهم
دورتر از زندگي
نزديکتر از هوا
بهار اينجا در زمستان عقلم مسدود شده
قدمي که جلو آيم انگار پسروي کردهام
خدايا! جاودانه نگاه ميکنم
ميبينم؟ نميبينم!
رعد و رسا ميرود
از پس خال ابري ابرو ميگشايد
ميافشانم؟ نميافشانم!
قافله در زير است باري بر دوش
انتظارم ساده نيست
انگار همه چيز را ساده گرفتهايم
اينطور نيست
ساده نيست اينهمه سادگي
راحت از کنار او گذشتيم
ولي دلمان از کنارش نگذشته
قد رعنا نشاني از اوست
مارکي بدون علامت مميزه!
چقدر اين کلمه غريب است
تقريبا ساده
اما پر از مفهوم بيمفهوم
شايد بتوان جملهاي پيدا کرد
براي گفتن
بگويم بيتکلف
در نزد هر خرد و بزرگ
جايي ميخواهيم
ولي توان نوشتن نداريم
واقعيت تلخ گويند
ولي شيرين است
مادر نگهداريم کن
پناهم ده
اي همه يزرگي
خرمي دستانت را ميخواهم
نيست اکنون
باريکهاي از آب در گوشهاي از آبانبار تلنبار شده
گوش کنم؟ گوش نکنم!
فصل زمستان هم بگذشت
پس در انتظار پاييز نيمخيز شدهايم
باور کنم؟ باور نکنم!
جاده در انتها روشن است
بروم؟ نروم!
کاسه همان ظرف بزرگ صبر امروز دارد تکميل ميشد
سرريز آنرا ميچشم داغ است و جوشان
بچشم؟ نچشم!
رکاب زخمي در دستان او است
چون شمشيري در غلاف خود
چسبيده بر بر مردي جنگجو
پيدا کن قلم و کاغذ
ميخواهيم آغاز کنيم يک گفته بسيار ساده
بنويسم؟ ننويسم!
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها: مادر,
نویسنده : علي اكبري(آج)
|