دو شنبه 27 شهريور 1391 |
يا لطيف
بايد برميگشتم هر چه با خود ورانداز ميکردم راهي نبود چگونه ميشد برنميگشتم مگر ميشد چشم پوشيد
بالاخره مادر هم با گفتن من اينجا هستم تا برگردي مرا به برگشتن تشويق کرد.
تاکسي گرفتم از ميدان صفائيه به ميرچقماق در رفتن همه فکرم اين بود که حالا اگر نباشد چه بايد کرد چي ميشد از اين جعبه شيريني چشم ميپوشيدم
همهي اين ذهنيات مثل خوره بر جانم بود نفهميدم از چه مسيري و چگونه به ميدان ميرچقمقاق رسيدم
پياده شدم کرايه تاکسي را که نزديک هفت تومان شد پرداختم و خود را به آنطرف ميدان رساندم جعبه شيريني هنوز همانجا روي کاپوت وانت نيسان که گذاشته بودم هنگام برگشت فراموش کرده بودم بردارم و سوار تاکسي شده و رفتيم بطرف ميدان صفائيه ، خوشحال شدم که بالاخره اين بلاي برگشتنم سر جايش بود اگر نبود مصيبت دوچندان بود چرا که هم کرايه رفت و برگشت داده بودم هم وقتم را از دست داده هم مادرم را تنها گذاشته بودم و هم به جعبه شيريني نرسيده بودم! افکار مالاخوليايي هم براي همين نبودن بود که خدارا شکر اين يکي اتفاق نيافتاد.
جعبه را که برداشتم براي برگشتن دوباره چشم به خيابان براي گرفتن تاکسي شدم، به وانت نيسان تکيه دادم که صاحب ماشين از داخل مغازه ندا داد که به ماشيناش خط نياندازم مثل يک بچه با ادب گفتم چشم و رفتم چند متر جلوتر به انتظار.
وقتي دوباره سوار تاکسي برميگشتم تمام مسير را ميديدم چيزهايي که هنگام برگشتن هيچکدام را نديده بودم.
به ميدان صفائيه يزد رسيدم آن زمانها هنوز پليس راه يزد همان نزديکي ميدان صفائيه بود، جايي که مادر را گفته بودم همينجا بنشين و هرگز سوار هيچ ماشيني جز اتوبوس نشو ،براي رفتن به شهرمان انار، وقتي رسيدم اثري از مادر که نبود کمي جا خوردم احتمال اينکه اتوبوس سوار شده ورفته خيلي زياد بود چند بار آن قسمت را طي کردم که ببينماش ولي نبود اين به دعا تبديل شد چون مقداري پول پيش من بود مقداري پيش مادر و از صبح هرچه که خريده بوديم و خرج من پرداخته بودم و هنگام جدا شدن از هم پول تو جيبم را نگاه نکرده بودم که بفهمم که کم ميآرم پس اگر بود کرايه رفتن به خانه را داشتم و گر نه من بودم و سه تومان پول توي جيب که کفايت برگشتن تا خانه در شهر انار را نميکرد.
نه متاسفانه مادر رفته بود و اين چشم چشم کردن و بالا پايين رفتن هيچ فايده نداشت بايد به فکر رفتن ميشدم.
وقتي ميگويند فکر بچه ، پچه به همين ميگويند که فکر کردم جعبه شيريني را بفروشم و با پول آن کرايه رفتن به خانه را بدهم حالا اگر راست ميگوييد بگويد چرا اين فکر خيلي خيلي .......... تا خيلي بچگانه بود؟؟
البته من آن زمان يک بچه هفده،هيجده ساله بيشتر نبودم ولي اين فکرم به يک بچه ده ساله هم نميماند نميدانم چرا اينقدر کج فکر کردم شايد فشار ذهني برگشتن براي برداشتن جعبه شيريني حاج خليفه يزدي اين همه مرا تحت تاثير گذاشته بود يا چيز ديگري مثل بيتجربگي و يا خستگي ...
به يک مغازه ميوه فروشي همانجا مراجعه کردم و از کم پوليام گفتم و اينکه اين جعبه شيريني را به هر قيمتي که ميل دارند بخرند و پولي بهم بدهند که بتوانم به شهرم برگردم قبول نکرد به يک دکان ديگر و .... يک نفر از اين مغازه دارها گفت تنها راهت اينه که به يک قنادي يا شيريني فروشي بفروشي، اي خدا اين اطراف که شيريني فروشي نبود حالا شروع کرديم به سوال کردن از آدرس شيريني فروشي در آن اطراف بالاخره يک نفر گفت آن جلوتر يک شيريني فروشي همين تازگيها زده اگر بسته نباشد ميتواني به او سربزني، رفتم تا رسيدم شانس بدم باز بود به اين خاطر ميگويم بدشانسي شايد فکرهايي که امروز به ذهنم ميرسد به ذهنم ميرسيد که ميدانم نميرسيد پس حرفم را پس مي گيرم خوشبختانه. رفتم عرض بيچارگي خود را کردم و با هزار منت و محنت کشي او را به خريد جعبه شيريني اعلا حاج خليفه اصل يزدي که از مغازه خود حاج خليفه کنار و روي کارگاهش سر ميدان اميرچقماق با توي صف ايستادن خريده بوديم تشويق و ترغيب کردم با چيزي نزديک نصف قيمتي کمي بيشتر آنرا خريد.
خوشحال از اين همه فکر بکر خود و اينکه توانسته بودم کارم را با ذهنم يکي کرده و به منصه عمل(ظهور برسانم) در آورم.
شب شده بود و دير ساعتي از غروب هم سپري به سر جاده روبري پليس راه آمديم و منتظر وسيلهاي براي برگشتن به خانه انتظار، اي کاش آن زمانها اين کوفتي موبايل بود و من هم داشتم اينقدر غصه نميخوردم آه که آن زمانها غصه خوردنش هم با الان زمين تا آسمان متفاوت است (پسرم با جيب خالي ميره شيراز و با همين همراه کوفتي زنگ ميزند که حساب کارت عابر بانکش را پر کنم!) اي داد ما چطوري آن وقتهابايد مواظف چارقرون پول خود ميبوديم حالا هم بايد بتوانيم هر لحظه با کارت بدون کارت با اينترنت حساب آقازاده را پر کنيم خب بگذريم!
ساعتي به انتظار اتوبوس و ماشين حسابي طي کريدم ولي خبري نشد که نشد اين وقت شب ديگر از اتوبوس خبري نبود گفتيم هر ماشيني که رسيد باهاش ميريم ديگه همه دلواپس خواهند شد اگرخيلي دير بشه در همين ذهنيات بودم که يک خاور کنارم ايستاد بهش گفتم انار گفت بيا بالا ،بالا رفتيم نشستيم بر صندلي اتول و با سرعت نزديک شصت کيلومتر طي طريق کرديم چشممان که نه سفيد شد چون آن زمانها هنوز سرعتها به نود هم نميرسد که خيلي برام بد بگذره ولي بالاخره شور دير رسيدن داشتم خيلي دلم ميخواست اي کاش اتوبوس سوار شده بوديم راننده دمغ خاور فقط از خوردن حرف مي زد مثل کسي که سالها گرسنگي خورده ولي شکم جلو آمدهاش چيز ديگري ميگفت با همه اين حرفها رسيديم به مسجد ابوالفضل ايستاد جلو قنادي (همين يکي هم بيشتر نبود) برو باقلوا يزدي بگير بيار مثل اينکه به نوکرش دستور ميده خب پايين شدم و به قنادي گفتم ده تومان باقلوا يزدي پيش خودم گفتم کرايه اتوبوس همينقدر هست پس با لطف ميزنيم پاي کرايهاش چرا که يک ماشين خاور باربري بايد کرايه خيلي کمتري از يک اتوبوس بگيرد.
سوار شديم و او ميلپاند و ما نگاه ميکرديم خب به اين اميد که پاي کرايه است و ما بايد فقط نگاه کنيم در عالم بچگي ميگفتم حالا اگر يک لقمه به من تعارف کند که بيشتر از پول کرايهاش که هست پاي آن ولي اين حرفها فقط در ذهن من بود و در فکر او راهي نداشت!
بالاخره ساعت از يازه شب گذشته رسيدم انار از کنار مغازه سوپري ميرزايي که ماشين ميگذاشت غلام ميرزايي را ديدم که داشت با يک نفر صحبت ميکرد گفتم بدبخت ميآمدي اينجا و پول کرايه را از غلام (يا يک غلام ديگر)قرض ميکردي يزد هم اينقدر خودت را معطل کرايه نميکردي.اي داد از فکر پس، نوش داروي بعد از مرگ سهراب. انسان هميشه ميخواهد مشکل در همان زمان بوجود آمده حل کند در حالي کمي حوصله و فکر در مورد آينده يا گذشته شايد بتواند چاره ديگري بيانديشد.
وقتي گفتم همينجا پياده ميشوم راننده شکمو که باقلاواها را خورده بود و بهم تعارف نکرده بود و دق من را در آورده بود با يک نگاه سردي که مثلاً اينجا جاي ايستادن نيست مقداري جلوتر وايستاد وقت پائين شدن گفت کرايه، گفتم کرايهات چند ميشه نه گذاشت نه برداشت گفت 10 تومان خيلي دمق شدم انتظار داشتم بگويد قابل ندارد دستات درد نکند که شيريني خريدي و ... با همان زبان بچگي که گيچ بودم گفتم چند، ده تومان، گفتم اتوبوس هم کرايهاش ده تومونه گفت: ميخواست با اتوبوس بيايي کمي در خودم جرئت يافتم پس ميشد حرف زد يا حتي چانه زد گفتم: ولي... گفت:ولي نداره رد کن بيا من درب ماشين را باز کردم و پائين شدم ولي هنوز انتظار داشتم که راننده وضع مرا درک کند و پول باقلوا را بحساب کرايه بگيرد و يا بگويد چقدر شده و از کرايه کم کند، ظاهراً خبري نبود ، با ناراحتي دست کردم توي جيب و ده تومان بهش دادم ولي در دلم هم ناراحت بودم و هم ناراضي..... اي خدا از جماعت بي انصاف.... و خدا حافظ .ماشين حرکت کرد رفت و من با چشمان حيرانم آنرا بدرقه ديگر هيچ چيز قابل گفتن و شکايت نبود کار از کار گذشته بود برايم آن ده تومان خودش بيست تومان آب خورده بود يک بيست توان آبخورده هم خرج باقلوا چهل تومان ميشد با يک اتوبوس 4بار رفت يزد و برگشت همه با يک خاور لکنته دود شد به هوا بچه و غصه چيز ديگري دنباله نداشت.اي کاش کمي لاقل چانه زده بودم کاش پول بهش نداده بودم و ... ولي فايده نداشت...،کاش از خواب بيدار ميشدم نه من خواب نبودم و اينها همه واقعيت بود که داشت صورت ميگرفت و من بازيگر آن!
بالاخره رسيديم خانه خسته و کوفته از صبح در يزد از ملاقات در بيمارستان گرفته و خريد و رفت و آمدهاي بيجهت و حماقت در برابر راننده خاور و هزار کار بد انجام داده ديگر حالا هم بايد پاسخ گوي خانواده باشم.
خدا کند مادر رسيده باشد وگرنه روزگار نداشتم.
خدا را شکر که رسيده بود.
ازش پرسيدم خوب ما را بي پول گذاشتي و آمدي؟
نگاهي کرد و فهميد که برمن نزار چي گذشته ولي از جوابش که چگونه برگشته بود و حرف مرا عمل نکرده بود هاج و واج موندم.
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها: قديم,
نویسنده : علي اكبري(آج)
|