بنام کریم بی همتا
رفته ام در انتهای کوچه جایی در بسته و بن بسته تنها و خسته این نرفتن پیوسته بد جوری روی تنم نشسته.
کاش از اول نگاهی بایسته داشتم چون نبود در نزدم شایسته چنین بر زمین خورد و شکسته بنشسته.
ای بی دریغ و بی کم و کاست نیست در نزد شما یک نفر راست تا شود ما را همراز و هم پاست.
ما در این صحرای تنگ و در نفس خواستار استراحت چرا نیست یک دست پیگیر خواست؟
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
عمومي،
قصه و قاصدك،
علی اکبری،
دلنوشته ها،
اجتماعي،
،
:: برچسبها:
آشنا,